به آستان حضرت ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف)
به آستان حضرت ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف)
به آستان حضرت ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف)
تکليف سرگرداني دل ها چيست؟
غيبتت، عين حضور است
تو در دلم نشستي
معناي روشن فرج
دلتنگ آسماني آفتابي ام
اي خوب! کار پنجره ها، به ديوارهاي بلند کشيده است و کودکان انتظار، بي قرار آمدنت، دامنه هاي زمين را مي گريند. سنگيني لحظه هايمان را چشم در راه تو، طاقت مي آوريم؛ بازگرد و اين همه صداي مچاله را نويد رهايي باش! بازگرد و باران ريز چشمانمان را تسلي باش که خورشيد آخرين، از پس شانه هاي تو، سر بر خواهد آورد.
از کدام جاده مي آيي؟
نيستي و ما سکوت خيابان ها را در رديف درختان سر در گم، تکرار مي شويم. نيستي و آدينه هاي منتظر، مرثيه خوان دوري ات، در کوران لحظه هايي بيهوده، تحليل مي روند.
تو از کدام جاده مي آيي تا مسير گام هايت را با چشمان مشتاقمان، مفروش کنيم؟ نگاه کن، چگونه آبي هاي دور را خيره مانده ايم؟
پابوس قدم هاي توايم
مي ايستي در حدود باراني حادثه و زبان هاي ستمگر را به شمشير عدالت مي خواني. کلامت، شاخه هاي خشک را مي روياند و نفس هايت آينه هاي به زنگار نشسته را صيقل مي دهد.
مي آيي و آيه هاي متبرک آمدنت را، باران هاي يک ريز، به تلاوت مي نشينند.
عبورت، کوچه هاي آدينه را شکوفه مي پراکند.
قدم هايت را عابران شهر، به پابوسي مي آيند و اين چنين، سال هاي خاکستر، به حجمي از آفتاب بدل مي شود.
من منتظرم
همه در غربت شب، خوابيده اند، بي آنکه از صداي خروس سحري سراغ بگيرند.
پهناي شير را وجب به وجب، گام به گام، کاويده ام. از نردبان هاي کوتاه و بلند مذاهب و مکتب ها، ايسم ها و فلسفه ها، از همه عبور کرده ام. رفته ام، فرو افتاده ام، برخاسته ام و خسته ام.
مي گويند تو گشايشي. فرج تويي. اين گشايش بايد شبيه يک گلستان باشد، پر از جوانه هاي صداقت. جايي براي تبسم بي دغدغه. من منتظرم.
انگار نزديک است!
ما از رفتن، تمناي رسيدن داريم و کوي مهدي خدا، انگار نزديک است؛ زير پلک يک ندبه، روي آواز يک سجاده و بر بلنداي شکفتن يک صبح آدينه. از رو به روي خانه کعبه، صدايمان زده اي که: من گنجينه خدايم؛ اوج آرزوهاي ديرينه، با سيرتي شبيه محمد صلي الله عليه و آله، با شوري به وسعت دلتنگي و با جشني از جنس خوش بختي.
عدالت، ميوه درخت ظهور است
از راه مي رسي
زمين، از نفس هاي تو زنده است
اين انتظار فرسوده، اين صبر گيسو سپيد، ديگر زمين گير شده و کور سوي چشمانش را اميدي به امتداد نمانده است. تو کجايي؟
نکند شب ها و تاريکي هاي بي روزنه، تنها نصيب اين حوالي است؟ نکند آنجا که تو نشسته اي، هيچ صدايي از دردها و ناله هاي پريده رنگ، به گوش نمي رسد! نکند ما بر باد فراموشي رفته ايم؟
اما نه ... تو را ديده ام که هر صبح از چشمان شب بيدارت، خورشيد سر مي زند و روز، در رگ هاي شهر ابراز مي شود. هر غروب، از امتداد رداي متبرک تو، شب بر فراز شهر سايه مي افکند و از دعاي تو شب ها به خير مي شوند و خواب ها، پشت پلک ها به راه مي افتند. تو را ديده ام که نان و نام هر روزه را با دست هاي معطرت، در سفره هاي بي رمق خانه ها هديه مي کني و اگر نفسي هنوز در پيکر زمين باقي است، از نفس هاي توست.
تو از خدا بخواه!
پنجره ها را دلخوش نيستم ديگر ... تمام درخت هاي روبه رو، آشيان کلاغ هاي بد خبر را بر دوش دارند... کلاغان حسود قصه هايي که اميد ديدار بهار را در من انکار مي کنند. کلاغان ننگ بر دوش که مزرعه هاي زمين را به يغما مي برند و بال هاي سياهشان، تاريکي روزگار را دامن مي زند. پنجره ها را از تمام خانه بر مي چينم، وقتي که هيچ افق دوردستي غبار مسافر موعود را به تصوير نمي کشد.
دست از دعا برندار!
مبادا فراموشي اهل زمانه، زخم هاي دلت را بي شمارتر کند و ناگاه، لب از دعاي خيرخواه خويش فرو ببندي!
زمين و زمان، چشم به راهند
خورشيد بي زوال
اي خورشيد بي زوال! بتاب که ذکر قنوت هر نماز، دعاي طلوع توست. روي بنما که وسعت کويري دل، به نرم نرمک باران نگاه تو دل خوش کرده و مي داند که هرگاه از گناه روي گردانده، از سخاوت چشمان تو سهم برده است.
منبع:کتاب اشارات - شماره 97
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}